از شش جهتم شکوه زند موج خموشم


در زهر زنم غوطه و سرچشمهٔ نوشم

سر تا به قدم عیبم و از دوستی خویش


عیبی نشناسم کزان پرده نپوشم

بر خلق نخواهم که زنم ناصیهٔ خویش


تا جمله بدانند که من بیهده کوشم

تزویر خرم بهر دو عالم به وکالت


هر گاه که در کوی ریا زهد فروشم

تا فتنهٔ فردای قیامت نشناسی


این مغبچه امروز ببین بر سر دوشم

از دردکشان شو که من غمزده، عرفی


تا بودم از آن جمع نه غم بود نه هوشم